راز صدا در صومعه
اتومبيل
مردي که به تنهايي سفر مي کرد در نزديکي صومعه اي خراب شد. مرد به سمت
صومعه حرکت کرد و به رئيس صومعه گفت : �ماشين من خراب شده. آيا مي توانم
شب را اينجا بمانم؟ �
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير کردند.
شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي که تا قبل از آن هرگز نشنيده بود .
صبح
فردا از راهبان صومعه پرسيد که صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند:�
ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يک راهب نيستي�
مرد
با نا اميدي از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.چند سال بعد ماشين همان
مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وي را به
صومعه دعوت کردند ، از وي پذيرايي کردند و ماشينش را تعمير کردند.. آن شب
بازهم او آن صداي مبهوت کننده عجيب را که چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد که آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند:� ما نمي توانيم
اين را به تو بگوييم . چون تو يک راهب نيستي�
اين
بار مرد گفت �بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي
دانستن فدا کنم. اگر تنها راهي که من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين
است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟� راهبان
پاسخ دادند � تو بايد به تمام نقاط کره زمين سفر کني و به ما بگويي چه
تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همينطور بايد تعداد دقيق سنگ هاي
روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يک
راهب خواهي شد.� مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در
صومعه را زد. مرد گفت :� من به تمام نقاط کرده زمين سفر کردم و عمر خودم
را وقف کاري که از من خواسته بوديد کردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا
371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين
وجود دارد� راهبان پاسخ دادند :� تبريک مي گوييم . پاسخ هاي تو کاملا
صحيح است . اکنون تو يک راهب هستي. ما اکنون مي توانيم منبع آن صدا را به
تو نشان بدهيم..� رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يک در چوبي راهنمايي
کرد و به مرد گفت : �صدا از پشت آن در بود�
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :� ممکن است کليد اين در را به من بدهيد؟�
راهب
ها کليد را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبي يک در سنگي بود
. مرد درخواست کرد تا کليد در سنگي را هم به او بدهند...
راهب ها کليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز کرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کليد کرد .
پشت
آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت کبود قرار داشت. و همينطور پشت هر دري
در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در
نهايت رئيس راهب ها گفت:� اين کليد آخرين در است �. مرد که از در هاي بي
پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز کرد. دستگيره را
چرخاند و در را باز کرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد که منبع صدا چه
بوده است متحير شد. چيزي که او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نکردني بود...
اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون کسي که اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو کف دستش بگذارم
پنجشنبه 6 مرداد 1390 - 11:54:12 PM